۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

مامان







مامان

این آهو از کوه

اومده به شهر

می خواد از تو شهر

دوا بخره

این دختر بهش

بستنی می ده

آهو پول نداره ، پاشم شکسته






















در کتاب چهره هایی از پدرم ثمین خاطراتی را از پدرش(جبار باغچه بان) نقل می کند. ثمین می گوید هر یک از این خاطرات یک تابلوی نقاشی است.گاهی این تابلو ها را توی این رنگین کمون می بینم.

یکی همون آدم برفی بود که من کتابش رو تو پست قبلی گذاشتم .

یکی هم داستان آهوی پنج تانقاشی

داستان آهو را به نقل ازکتاب چهره هایی از پدرم در ادامه ی مطلب بخوانید.




صبح بود بچه ها در کودکستان شیراز بازی می کردند. درِ ِکودکستان باز بود،چون هنوز همه ی بچه ها نیامده بودند...

یک آهو از در کودکستان آمد تو. آهو دست راستش را بالا گرفته یود نمی توانست آن را زمین بگذارد آهو روی سه د ست و پایش می لنگید بچه ها جیغ کشیدند:"آهو...آهو"و در کناری سر گرم تماشا شدند.

پدرم آهو را دید.آمد جلو.وقتی دید آهو دست راستش را بالا گرفته و نمی تواند زمین بگذارد،گفت:"مچ پایش زخمی ست. شاید تیر خورده باشد.شاید هم تازی ها دنبالش کرده و پایش را گاز گرفته باشند..."پدرم به آهو نزدیک شد و ایستاد آهو از پدرم نترسید.فرار نکرد و کنار او ایستاد.از بچه ها هیچ صدایی در نمی آمد...



پدرم به آهو نگاه می کرد.آهو هم به او نگاه می کرد.مثل این بود که آهو با نگاهش پدرم را جادو می کند.پدرم نمی توانست چشم از چشم آهو بردارد پدرم آهو را ناز کرد.آهو نترسید. فرار نکرد. پدرم او را بغل کرد و برد یک گوشه ای.آهو از ناز و نوازش خیلی خوشش می آمد امّا هیچ دلش نمی خواست به مچ پایش دست بزنند،چون خیلی دردش می آمد.

پدرم نوار زخم بندی،پرمنگنات،مرهم و یک تکّه چوب صاف خواست.برایش آوردند.بچه ها دور آهو و پدرم حلقه زده بودند،امّا صدایی ازشان در نمی آمد،فقط تماشا می کردند.

پدرم خیلی نرم و با احتیاط به مچ پای آهو دست زد.امّا آهو نمی خواست کسی دست به مچ پایش بزند دردش می آمد و می ترسید.می خواست خودش را از بغل پدرم بیرون بیندازد...پدرم باز با ناز و نوازش آهو را آرام کرد.این بار خیلی نرم تر،خیلی با احتیاط تر و با حوصله تر به مچ تر پای آهو دست زد. آهو نترسید. بعد مچ پایش را معاینه کرد.ترس آهو کم کم ریخته بود.آهو خودش را به پدرم واگذار کرده بود.

پدرم زخم را با پر منگنات شست.رویش مرهم گذاشت.بعد با نوار زخم بندی یک بالشتک نرم و کوچک درست کرد و گذاشت روی زخم، چوب صاف را هم گذاشت روی بالشتک و مچ پای آهو را نوار پیچی کرد

وقتی کار پدرم تمام شد،بچه ها با خوش حالی جیغ و داد می کردند. و می گفتند"چه مامانیه...چه قدر مامانیه...چه مامانه"پدرم از این کلمه ی کودکانه ی مامان خوشش آمد.به نظرش رسید که "مامان"اسم خوشگلی خواهد بود برای این آهو.اسم آهو را گذاشت مامان.بچه ها هم این اسم را پسندیدند.

پدرم مامان را بغل کردو برد ته باغ،زیر یک درخت.به گردنش طناب انداخت و سر طناب را به درخت بست.برایش یک لگن آب آورد. زیر درخت هم پر بود از همه جور گیاه و علف . بچه ها با خوش حالی تماشا می کردند.پدرم گفت:"مامان ده-پانزده روزی آهوی کودکستان خواهد بود.او مهمان شماست.آمّا زیاد به او نزدیک نشوید.که نترسد.وقتی پایش خوب شد،آزادش خواهیم کرد به کوه و دشت خودش بر گردد..."


پدرم هر دو سه روز یک بار مچ پای مامان را از نو با پر منگنات می شست و زخم بندی می کرد.مامان روز به روز بهتر می شد.یک هفته بعد پدرم طناب را از از گردن او باز کرد که آزدانه گردش کند.مامان هنوز نمی توانست بدود،هنوز می شلید،امّا روی چهار دست و پایش راه می رفت،دست راستش را خیلی با احتیاط روی زمین می گذاشت.

مامان روز به روز بهتر و بهتر می شد.ده-دوازده روز بعد،بدون ترس و نگرانی از سگ و گرگ و شکارچی ها،در باغ کودکستان گردش می کرد و بالا و پایین می دوید،گاهی هم زیر دیوار باغ می ایستاد،گردنش را دراز می کرد و پوزه اش را بالا می گرفت و هوای بیرون را بو می کرد. پدرم گفت:"دلش برای دشت ها و دامنه های کوه بابا کوهی خیلی تنگ شده .امّا هنوز نمی توانست از چنگ تازی ها فرار کند..."

دشت ها و دامنه های بابا کوهی جای زندگی آهو ها و کبک ها و خرگوش ها بود.صدای گلوله و پارس تازی هایی که دنبال شکار زخمی می دویدند همیشه از این دامنه ها شنیده می شد.قبل از اینکه بچه ها سر کلاس بروند پدرم فراش کودکستان را صدا کرد و گفت:"در کودکستان را باز نگذار."یک ساعت بعد که زنگ زده شد بچه ها از کلاس بیرون آمدند و برای دیدن مامان به این طرف و آن طرف دویدند.به هر گوشه و کناری سر زدند امّا خبری از مامان. نبود.در کودکستان باز مانده بود و مامان فرار کرده بود.


اوقات پدرم خیلی تلخ شد. حال بچه ها هم گرفته شده بود.کودکستان شیراز در خیابان درمیل بود.آن طرف خیابان دشت فراخ و سرسبزی بود.پدرم رفت توی دشت.با صدای بلند چند بار مامان را صدا زد:"مامان...مامان...".

مامان به پدرم خیلی انس پیدا کرده بود. صدای پدرم را می شناخت.هر وقت پدرم او را صدا می زد، از هر جایی بود خودش را به پدرم می رساند.امّا این بار،هرچه صدایش کرد،خبری از مامان نشد.پدرم یک دقیقه ای به کوه بابا کوهی و دامنه های آن نگاهی انداخت.این کوه کوچک و خوشگل نیم فرسخی دورتر از کودکستان شیراز نبود.دهانه ی سیاه غار باباکوهی،و تکدرخت سبزی که کنار غار بور،از خیابان دومیل به خوبی دیده می شد پدرم برگشت...

روز بعد چند شکارچی از خیابان دومیل می گذشتند.یکی از آن ها آهوی کشته ای را به کول کشیده بود.گردن و دست و پای آهو در هوا آویزان بود وبا راه رفتن شکارچی ها به چپ و راست تکان می خورد. پدرم خودش را به شکارچی ها رساند و جلوشان را گرفت.مچ پای آهو را معاینه کرد. شکارچی ها از این کار او سر در نیاوردند.وقتی پدرم به خانه برگشت،گفت:"نه...این مامان نبود...آهوی دیگری بود...،حیف!..."

ده روز بعد،یک روز که بچه ها در باغ بازی می کردن،یک هو چیغ و داد کنان پدرم را صدا زدند:"آقای معلم،آقای معلم،مامان برگشته،مامان برگشته..."پدرم از کلاس بیرون آمد بیرون و رفت طرف مامان.چند بار گفت:"مامان...مامان..."مامان جلو آمد و کنار پدرم ایستاد.نوار زخم بندی هنوز دور مچش پیچیده بود.پدرم پای مامان را فشار داد.مامان هیچ دردش نیامد،نترسید.پدرم نوار زخم بندی را از دور مچش باز کرد.مچش را به چپ و راست چرخاند،بالا و پایین برد.پای مامان خوب خوب شده بود.پدرم با خوشحالی گفت:"دیگر مامان را آزاد بگذارید در کودکستان را هم نبندید که هر وقت دلش خواست برود."

مامان در باغ گشتی زد.به گوشه و کنار باغ سر زد.بعد از در رفت بیرون.از خیابان دومیل رد شد و زد به دشت و دیگر پیدایش نشد.






































هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر