۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

پيشگفتار



آن شب هم مثل شبهای دو سال گذشته ، در اتاقم با پاهایم تنها بودم . مارهایی که از دو سال پیش در پاهایم لانه کرده اند ، دور زانوهایم می پیچیدند و پاهایم را خفه می کردند . نیشم می زدند و نمی گذاشتند بخوابم . حباب های کوچکی توی بازوها و پاهایم باد می کردند و می ترکیدند ، و گاه از نوک انگشت هایم جرقه های ریز و ناپیدا و سوزانی می جست و در اتاقم پراکنده می شد . دو ساعت از نیم شب گذشته ، خوابم نمی برد ، خوابم نخواهد برد . مثل شب های این دو سالی که گذشت .

یکهو صدای صدها زنگ سه چرخه ، و سروصدای صدها سه چرخه سوار کوچولو در کوچه مان بلند شد . تا آمدم خودم را به ایوان برسانم ، سه چرخه سواران کوچولو به اتاقم ریختند و دوره ام کردند .

یکی شان عروسکش را در آغوش گرفته و به سینه اش می فشرد . به طوری که می گفت ، عروسکش از چند شب پیش تب کرده بود و هر کاری می کرد خوابش نمی برد . از من می خواست یک لالایی برای عروسک تبدارش بخوانم ، تا سرگرم بشود و خوابش ببرد .

یکی شان ترن کوچولو و خوشگلی داشت ، پر از پلنگ و آلبالو . روی تاق ترنش ، آهویی به بزرگی یک واگُن ، و پیش راننده ی ترنش هم خرگوشی نشسته بود ، بزرگتر از راننده ی ترنش .

ترنش در آن دشت درندشتی که در گوشه ی اتاقم جا گرفته بود ، از روی پل ها و زیر تونل ها می گذشت . کوههایی را که بلندتر از یک وجب ، و درخت هایی را که درازتر از یک انگشت نبودند پشت سر می گذاشت و صدای لوکوموتیو فسقلی اش را به دنبال می کشید . از من می خواست سرودی برای ترنش بخوانم .

یکی شان اسب چوبی و حنایی داشت . اسب چوبی روی پایه های هلالی اش، مثل یک الا کلنگ جست و خیز می کرد و سوارش را به جایی میبرد . من نمیدانم به کجا می برد ، اما به طوری که خود سوار می گفت ، اسم اسبش کرنگ بود . می گفت کرنگ از آن بلا هاست . میگفت با این کرنگ بلا از روی چاه ها و دره های گود می پرد ، از کوه ها و ابر ها میگذرد و به ماه میرود و بر میگردد . خیلی جدی میگفت . باور کردم . کرنگ از آن اسب های بلا بود . در گوشم صدایی پیچید و در یک لحظه خاموش شد :

" هی هی هی

کُرَنگِ بلا ،

تو یار قشنگ منی .

هی هی هی

سمند طلا،

تو اسب زرنگ منی. "

همه شان بازیچه های قشنگی داشتند . یکی شان میگفت گربه خیلی خوشگلی دارد ، به اسم نازی ، که تازگیها بچه ای زاییده ، به اسم ملوس . میگفت " ملوس از اون آتیشپاره ها ، از اون شیطوناس . "

یکی شان می گفت سگ پشمالو و قلدری دارد ، به اسم گرگی . می گفت « گربه های کوچه مون از ترس گرگی ، جاشون سر درخت و رو پشتِ بوناس . »

یکی شان پسرک پنج ساله ای بود . سبزه و با مزه و خیلی کله گنده ، کمی درشت ، اما بچه تر از سن خودش . لُپهایش خیلی تُپُل و گرفتنی بود .

یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی داشت . دفتر نقاشی اش را روی میزم گذاشت و شروع کرد به ورق زدن . دفترش پر از نقش سرخپوستها بود ، با کلاه هایی از پرهای بلند و رنگارنگ . به طوری که می گفت ، این ها پر عقاب بود . سرخپوستها زن و مرد ، بچه و بزرگ ، همه برهنه ، اغلب با تیر و کمان و نیزه و تبر ، کنار مثلث های زرد و بنفش و همه رنگی که گویا چادرشان بود ، ایستاده بودند . بعضی هاشان سوار اسب و بعضی هاشان توی قایق بودند .

در سینه ی یکی از سرخپوست ها حنجری تا دسته فرو رفته بود . از جای خنجر خون فواره می زد . اما سرخپوست بی اینکه خم به ابرو بیاورد ، خورشید عجیبی را نوک نیزه اش بلند کرده و راست ایستاده بود . مثل اینکه داشت هورا می کشید . این سرخپوست به زانوها ، مچ دستها و پاها ، و دسته ی تیر و نیزه اش هم پرهای عقاب بسته بود . گفتم این خنجر را چه کسی در سینه ی سرخپوست فرو کرده ؟ گفت یک عرب .

دفترش را ورق زد . نقش عرب یغوری را نشانم داد ، با ریشی انبوه ، چهره ای عبوس و خشمگین و خوف انگیز ، که به یک دستش شمشیری خیلی بلند ، و به دست دیگرش خنجری داشت . به طوری که می گفت ، این عرب آن خنجر را در قلب سرخپوست فرو کرده بود . گفتم پس چرا سرخپوست نمرده ؟ به طوری که می گفت ، سرخپوست ها هرگز نمی میرند . می گفت اگر هزار تا خنجر هم در سینه ی سرخپوست فرو کنند ، طوزیش نمی شود . می گفت مسلسل هم حریف سرخپوست ها نیست . نمی دانید چه قضه های عجیبی از جنگ سرخپوست ها و عرب ها و کابوی ها را نقاشی کرده بود . می گفت سرخپوست ها با هیچ زخمی کشته نمی شوند ،چونکه روی زخمشان روغن عقاب می مالند .

دفترش پر از همه جور شعر و قصه بود . قضه ها و شعرهای بی کلام . خط ها و رنگ های جوراجور ، کلام این شعرها و قصه ها بودند . ورق می زد و تعریف می کرد :

« این یه کشتیه ، میون دریا .

نوک دکلش یه پرچم بسته .

این ماهی از آب پریده بیرون ،

این گربه م رو موج دریا نشسته . »

راست می گفت . در این دریا ماهی عجیبی با دُمش روی آب راست ایستاده بود ، و گربه اس روی موج نشسته و کشتی و ماهی را تماشا می کرد .

در صفحه ی بعد نقش اهویی بود ، و دختری به این آهو بستنی می داد . می گفت :

« این آهو از کوه

اومده به شهر .

میخواد از تو شهر دوا بخره . »

گفتم پس چرا این دختره بهش بستنی میده ؟ گفت ک

« آهو پول نداره ،

پاشه شکسته . »

در این دفتر نقش عروسی بود با شمشیر و جارو ، و مردی که با یک دسته گُل ، سر کوه ، زیر باران تنها نشسته بود .

نقاشی هایش سرگرمم کرده بود . پاهایم از یادم رفته بودند .

دفترش را ورق زد . نقش کلاغ و مار و آدم و خورشیدی را نشانم داد . می گفت :

« این کلاغ از باغ

پنیر دزدیده .

مار اونُو دیده ، دنبالش کرده . »

گفتم این مرد داره چه کار می کنه ؟ گفت :

« این مرد با چوبش

مار رو میزنه .

اونم خورشید خانمه . »

خورشید عجیبی بود . خیلی گداخته و وحشت زده . خورشیدی با دماغ و دهان و ابرو و چشمهای بسته . گفتم چرا چشمهای خورشید خانم بسته س ؟ گفت :

« چونکه ترسیده . بله ، خورشید خانم از ترس چشماشوُ بسته . »

در صفحه ی آخر نقش تنوری بود ، بزرگ و سوزان . جلو تنور یک آدم برفی ایستاده بود . چیزی مثل پاروی شاطرها دستش بود . آتش تنور سر و سینه ی آدم برفی را سوزانده و آب کرده بود باران هم می بارید . چه باران دانه درشتی بود . می گفت :

« این آدم برفی ،

جلو تنور ،

بسکه نون پخته ، آتیش گرفته . »

گفتم ای دروغگو ! مگه برف آتیش میگیره ؟

گفت : « نه ، آتیش نگرفته . مثلاً آتیش گرفته . »

گفتم : « اگه مثلاً آتیش گرفته ، پس سینه ش چی شده ؟ پس چرا بدنش آب شده ؟ » گفت :

« چونکه بارون اومده ، برف ها رو شسته . »

گفتم : « چه قصه ی قشنگی . » گفت :

« قصه نیست و راسته . آدم برفی همون بابا برفییه . عکسش هم اونه ، روی دیوار ، مگه نمی بینی ش ؟ »

راست می گفت . عکس بابا برفی توی قاب ، به دیوار اتاقم آویخته بود و از دورترین جاها نگاهم می کرد .

بچه ی با مزه ای بود . سبزه ، تقریباً پنج ساله . خیلی کله گنده و کمی درشت ،اما بچه تر از سن خودش . لُپهایش خیلی تُپُل و گرفتنی بود ازش چند تا نقاشی خواستم . ده ها نقاشی از دفترش کند و به من داد . پا شدم ، نقاشی هایش را به دیوارهای اتاقم زدم .

اتاقم در یک لحظه غرق در قصه ها و شعرهای بی کلام و رنگارنگ شد . مثل این بود که به دیوار اتاقم رنگین کمانی نشسته بود . رنگین کمان آن بارانی که هنوز نباریده بود ، اما در راه بود .

سه چرخه سواران کوچولو با عروسک ها و بازیچه هاشان دورم را گرفته بودند . همان ترنی که گفتم ، هنوز هم در دشت درندشتی که در گوشه ی اتاقم جا گرفته بود ، کوه های یک وجبی و درخت های یک انگشتی را پشت سر می گذاشت و می گذشت . صدای سوتش پلها و تونلها را می لرزاند . صدای لوکوموتیو فسقلی اش کمی کلافه ام کرده بود .

کُرَنگِ بلا روی پایه های هلالی اش ، مثل الّا کُلنگی جست و خیز می کرد . از روی چاه ها و دره های گود و سیاه ، و از روی کوه ها های بلند می پرید و از ابر می گذشت .

در اتاقم باغ عجیبی پیدا شده بود با پرچینی به درازی صد فرسنگ و آسمانی پر از پاره ابرهای رنگین و خوشگل . باد این پاره ابرها را از این افق به ان افق می برد . این باغ دروازه و هشتی و کوه و کویر و دریا و دریاچه داشت . دماوند ایوان این باغ بود . این باغ کوهی داشت به نام البرز ، با صدها جور پونه و آویشن . دروزه ی بزرگ این باغ صد فرسنگی کلون و نگین و نشان داشت . دروازه ی این باغ باز بود ، اما شیر نگهبان داشت . در این باغ شمشیری پیدا کردم با تن آهن و دل ابریشم . در کنار این شمشیر کتابی بود و در این کتاب سیمرغی با منقار بلندش پیکان های زهرآلودی را از گردن اسبی بیرون می کشید . به سینه ی دروازه ی این باغ متلک با مزه و آهنگین و معناداری در باره ی ریزی فلفل و تیزی آن ، با نیش خنجر حکشده بود . چه کسی با نیش خنجرش این متلک تیز و تند را روی دروازه ی این باغ کنده بود ؟

در این باغ درخت پسته ای بود و مرغی پرشکسته روی شاخ آن نشسته بود . سِپس مرغ پرشکسته از فلک بالی می خواست تا پرواز گیرد ، ره دروازه ی شیراز گیرد .

من این باغ را با مرغ پرشکسته و قصه ها و البرز و دماوند و کویر و شوره زار ها و شالی زارها می شناختم . من گنجشک این باغ و پلنگ این باغ بودم . اگر گلزاری بود یا شوره زاری ، من عاشق این باغ بودم : این باغ با آن پرچین صدفرسنگی و آسمان بلند و ابرهای هزاران رنگش چه جوری توی اتاقم جا گرفته بود؟ چرا قلبم امشب مثل طبلی می تپید ؟ . . .

سه چرخه سواران کوچولو دست از بازی کشیده بوند . حیرت زده و آرام به من ، به انگشت های دستم ، به بازوها و پاهایم نگاه می کردند . آن جرقه های ریز و سوزان و ناپیدایی را که از نوک انگشت هایم می جست و در اتاقم پرکنده می شد ، دیده بودند . با دست های نرم و کوچکشان آب آوردند و به دست و پایم پاشیدند و مارهایی را که در پاهایم لانه کرده بودند ، بیهوش کردند . حباب هایی که در پاهاو بازوهایم باد می کرد و می ترکید ، به خواب رفتند جرقه هایی را که از نوک انگشت هایم می جست خاموش کردند و در یک لحظه مرا با گُم گُم طبل عجیبی که در اتاقم پیچیده بود ، تنها گذاشتند و رفتند .

صدای صدها زنگ سه چرخه و سروصدای صدها سه چرخه سوار کوچولو ، باز در کوچه مان بلند شد . به ایوان اتاقم دویدم ، اما تا خودم را به ایوان اتاقم برسانم سه چرخه سواران کوچولو از خمِ کوچه گذشته بودند . هرچه نگاه کردم اثری از آنها ندیدم .

به اتاقم که برگشتم هوا داشت سفید می شد . خیلی مانده بود تا آفتاب بزند ، اما آفتابی که هنوز پشت کوه بود ، نور صد رنگش را روی ذرات بارانی که هنوز نمی بارید و در راه بود پاشیده بود و رنگین کمانش سرتاسر اتاقم را گرفته بود .

گریه آن عروسک تب دار ، و صدای مادرش در راه مانده بود . عروسک از تب می سوخت و گریه می کرد . مادرش از من خواست یک لالایی برای عروسک تب دارش بخوانم تا سرگرم بشود و خوابش ببرد .

کاغذهای نتی را که از پنج سال پیش حتی نگاهی به آنها نکرده بودم ، از کشو میزم در آوردم . صداهای زیر و بمی را که مثل اولین دانه های یک برف سفید و خوشگل و مهربان روی موها و ابروهایم می نشست ، یادداشت کردم :

و این کلمه ها رو زیرش نوشتم :

« عروسک جون ، عروسک جون

دیگه شب شد ، لا لا .

به قربون دو چشمونت ،

لا لا کن ، لا لا . . . »

عروسک آرام گرفت و خوابید . من هم در میان صدای گُم گُم طبلی که از دلم بر می خاست و اتاقم را می لرزاند ، به خواب رفتم .

چهار ماه زیر باران ماندم . بارانی بی امان که دانه هایش به جز صداهای زیر و بم و رنگارنگ ، و کلمه ها نبود . دراز و کوتاه شدن شبها و روزها را نفهمیدم . لباس هایم ، پاهایم ، آن حباب هایی که در پاها و بازوهایم باد می کردند و می ترکیدند و آن جرقه های ریز و سوزان و ناپیدایی که از نوک انگشت هایم می جست و در اتاقم پراکنده می شد ، همه از یادم رفتند .

کودک شده بودم . چشم و گوشم ، و دهانم هم کودک شده بودند . بادبادکهای رنگارنگ و جوراجور در چشم هایم می پریدند و دور می شدند . گوشم پر شده بود از صدای جغجغه هاو گنجشک ها ، و در مشت های کوچکم برای جوجه ها شعر و دانه می بردم . بارانی که گرفته بود ، هر روز و هر شب تندتر می شد . موهایم هم کودک شده بودند و نفس پدرم مثل یک سرود کوهستانی در میانشان می وزید .

وقتی آخرین صداها و کلمه های رنگین کمان را پیوند می دادم ، سرما اسب سفیدش را زین کرده و باران و برف و بادش را در خورجین ریخته بود .

نوروزی که در راه بود . با پونه ها و نرگس هایش به پشت دروازه رسیده بود . هوا رنگ آتش و بوی زعفران داشت . و خورشید خانم با پنجه های گرم و طلایی اش ، درخت های باغ صد فرسنگی مان را چرغان می کرد .

رنگین کمان را به یادبود پدرم جبار باغچه بان ، که اولین شعرها و سرود ها را به من یاد داد و برایم دفترهای نقاشی و شطرنجی و مدادهای رنگی خرید ، که دستم را گرفت و با کمک او اولین آهو ، کشتی ، کلاغ ، خورشید و آدم ها را کشیدم ، تقدیم کرده ام .

نوروز 1357

ثمین باغچه بان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر